قوله تعالى: باسم الله ولهت القلوب فتحیرت، و بعزته انخنست العقول فطاحت، و بکشف جلاله دهشت الارواح فتلاشت، و لیس للخلق الا الفناء و العدم، و بقى للحق الازل و القدم.


تمنى رجال نیلها و هى شامس


و این من النجم الاکف اللوامس

از باغ جمال تو درى بگشادند


تا خلق ز تو در طمعى افتادند

بس جان عزیزان که بغارت دادند


و اندر سر کوى تو قدم ننهادند

بو بکر شبلى روزى در مکاشفه جلال حق مستهلک شده بود و از خود بى خود گشته، حریق آتش معرفت، غریق دریاى محبت، همى‏گفت: الهى، اگرت بخوانم برانى، ور بروم بخوانى، پس چکنم من بدین حیرانى! هم تو مگر سامان کنى، راهم بخود آسان کنى، المستغاث منک الیک، لا معک قرار و لا منک فرار، نه با تو مرا آرام، نه بى تو کارم بسامان، نه جاى بریدن، نه امید رسیدن، فریاد از تو که این جانها همه شیداى تو و این دلها همه حیران بتو.


پیر طریقت جنید سى سال زیر آن نردبان پایه پاس دل مى‏داشت، گفت: چون پنداشتم که بجایى رسیدم بسرم ندا آمد که: اذا ظننت انک وجدتنى فقد فقدتنى، و اذا ظننت انک فقدتنى فقد وجدتنى، فرا خلق مى‏نماید که این کار نه بحد فهم و وهم آدمیانست نه در گاه تأویل عالمان است، نه میدان عبادت عابدانست، و نه تیه تحیر عارفانست، زهرى با شهدى آمیخته، نعمتى در بلائى آویخته، هم درد است و هم دارو، هم شادى و هم زارى، بنده میان این دو حال گردان هم گریان و هم خندان، همى‏گوید بآواز لهفان: الهى دلم از بیم درد نبایست کبابست، و روزگار نشان این که خذلان ملازم و توفیق در حجابست، این بیچاره نمى‏داند که در سخن عذابست، یا از مولى عتابست، دردیست مرا که بهى مباد که مرا این درد صوابست، یا دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست، سخنى در آمیختم چون سنگ که در آن هم آتش و هم آبست، ملکا قصه اینست که برداشتم این بیچاره را چه جوابست! قوله: «أتى‏ أمْر الله» فرمان خدا رنگارنگست و طاعت داشت وى لونالون، ظاهر بنده را دیگر فرمودند و باطن وى را دیگر، ظاهر را فرمودند که بر درگاه عبادت در منزل خدمت کمر بسته همى‏باش، باطن را فرمودند که بر بساط معرفت بنعت حرمت آهسته همى‏باش، دل را دوام مراقبت فرمودند، سر را در مقام معرفت طلب صفاوت فرمودند، روح را در عین مشاهدت لزوم حضرت فرمودند، «فلا تسْتعْجلوه» دریافت مراد تعجیل مکنید و از اندازه فرمان در مگذرید که برسد هر که صادقست روزى بآنچ مراد است، و فرمان بردار حق از دیدار بر میعادست.


«ینزل الْملائکة بالروح منْ أمْره» حقیقت روح آنست که حیاة دل و حیاة دین در آنست و آن جمال عزت قرآنست که از حضرت الهیت بنعت رسالت بسفارت جبرئیل به مصطفى (ص) مى‏رسد که. «أنْ أنْذروا أنه لا إله إلا أنا فاتقون» بندگانم را خبر ده که منم خداوند یکتا، در صفات بى همتا و از هم مانندى جدا، و در ضمانها با وفا، هر که این کلمه شهادت بگفت و مهر توحید بر دل نهاد در سرا پرده عزت اسلام آمد، اما همى‏دان که این سرا پرده اسلام را جز در صحراى تقوى نزنند که مى‏گوید جل جلاله: «لا إله إلا أنا فاتقون» و حقیقت تقوى پاکى دلست از هر چه دون حق، و چنانک بر خلق عالم اسلام فریضه است تقوى فریضه است و دین را که بنا نهادند بر تقوى نهادند و هر که صاحب ولایت شد بتقوى شد: «إنْ أوْلیاوه إلا الْمتقون»، و فردا ولایت آخرت نامزد کسانى است که ایشان را متقیان خوانند: «و الْعاقبة للْمتقین» و شرط اول در تقوى آنست که پاسبان دل خود باشى و سه چیز بجاى آرى: خویشتن را با دست امانى ندهى، و از هر چه ناپسند بپرهیزى، و یک طرفة العین از حق غافل نباشى.


آن روز که صدیق اکبر رضى الله عنه بلال حبشى را بها مى‏داد، بلال گفت: اى صدر صدیقان، اگر بلال را از بهر شغل دنیا مى‏خرى مخر که ترا از ما خدمتى نیاید که آن بپسند تو باشد که بلال خود را بر شغل آخرت وقف کرده، رحمت‏ خداى تعالى بر آن جوانمردان باد که از خدمت حق با شغل خلق نپرداختند، هر جزوى از اجزاء ایشان بنوعى از انواع خدمت مشغول، و همه اوقات ایشان اندر مراعات حقوق حق مستغرق، نه از ایشان جزوى فارغ شغل خلق را، نه از اوقات ایشان وقتى ضایع خصومت خلق را.


بزرگى را پرسیدند که خداى را دوست دارى؟ گفت دارم. گفتند دشمن وى را ابلیس دشمن دارى؟ گفت ما را از محبت حق چندان شغل افتادست که با عداوت دیگرى پرداخت نیست.


«و لکمْ فیها جمال» قومى را جمال در اموال بست قومى را در احوال، فالاغنیاء یتجملون حین یریحون و حین یسرحون، و الفقراء یشتغلون بمولاهم حین یصبحون و یروحون، توانگران کمال جمال خود در مال دانند، و مال از دو بیرون نیست: یا حلالست یا حرام اگر حلالست محنت است و اگر حرامست لعنت، و درویشان جاه و جمال خود در وصال مولى دانند و کمال انس خود در صحبت مولى بینند. رابعه عدویه را مى‏آید که از قافله منقطع شد در آن بادیه حیرت سرگردان، زیر مغیلانى فرو آمده و سر بر زانوى حسرت نهاده، از هواى عزت ندایى شنید که: تستوحشین و انا معک. شب معراج هر چه در ثقلین جمال و مال بود فداء یک قدم سید ولد آدم گردانیدند بآن هیچ ننگرست، افتخارش باین بود که: اشبع یوما فاحمدک، و اجوع یوما فاشکرک.


«و على الله قصْد السبیل» الآیة... راه راست و طریق پسندیده آنست که سوى حق مى‏شود و گذر بر حق دارد و آن راه بسه چیز توان برید: اول «علم» و میانه «حال» و آخر «عین». علم بى استاد درست نیاید، حال بى موافقت راست نیاید، عین تنهایى است با علاقت بنسازد، در علم خوف باید، در حال رجا باید، در عین استقامت بود.


پیر طریقت گفت: هیچکس از دوستان او این راه نبرید تا سه چیز بهم ندید: از سلطان نفس رسته، و دل با مولى پیوسته، و سر باطلاع حق آراسته.